حرف های پنهان



امشب نمیدونم چطوری شد یاد وبلاگ افتادم.میخواستم ببینم چیا داخلش نوشته بودم.با هرخطی ک میخوندم کلی گریه میکردم ک من چقدر گریه کردم .چ روزای سختی داشتیم.بدی این وبلاگ اینه ک من فقط روزهای ناراحتیم و دلتنگیم رو نوشتم.۲ شب قبل عید نمیدونم چی شد، چطور شد ورق بازم برگشت ک تو شدی ی ادم دیگه.اونشب چند بار خواستم بگم دوس دارم رو پاهات دراز میکشیدم.یهو بحثمون شد و تو ی بحثی رو نمیدونم از کجا پیدا کردی و شد بهونه.اره بهونه چون چندین بار گفتم چیزی ک فکر میکنی نیست.سرابله بودیم شد زهر مارم.حرفات بهمم ریخت خوابم رو داغون کرد.شبا دیگه تا دیروقت نمیخوابیدم.اینا روزای خوشش بود.تا اینکه رفتیم مشهد.امان از وقتی ک سوار ماشین شدیم و تک تک خاطره ها اومد جلو چشمم.شبی ک رسیدیم حالم خوب نیود یعنی خیلی بد بود.چند بار خواستم بگم حلالم کن برای همه روزای خوب و بدی ک باهم داشتیم.ولی فقط در جواب بی منطق بازیت ک گفتی رشت اونم ی مدت تونستم بگم فکر کنم پیر شدم حوصله بحث ندارم و تو نوشتی تصمیممت چیه.فرداش رفتیم حرم همش یاد زیارتمون افتادم.روز بعدش اومدم اخرین خاطرات هارو پاک کنم گفتم بریم چالیدره وای ک چقدر سخت بود از اولش تا اخرش.با اینکه غروب رفتیم و تاریک شد اما هزاربرابر خوش گذشتنش بیشتر بود.یکم موندیم و نتونستم وایسم گفتم بریم چند بار خواستم پی ام بدم بگم چالیدره مهم نیست کی بری مهم اینکه انگیزت کی باشه.شاید باورت نشه ولی ب قدری کمبود خواب داشتم و خواب اشفته میدیدم اون چند روز ک روزی ک میخواستیم بریم موج های ابی طبق معمول خ ابم نبرد از سافت ۳ونیم شب تا ۶ صبح نگای سقف کردم.اخرش باز نشستم پای گوشی خودم رو ب کلش و صحبت کردن با بچه ها سرگرم کردم.حالم خوب نبود طوری ک نرفتیم موج های ابی و تبراهیمم گفت پس بریم شمال
خللصه فردا و روزهای بعدشم گذشت تنها شبی ک درست خوابیدم گرگان بود اونم از ده و نیم گوشی گذاشتم کنار خوابیدم تا ۸. تو بد دوراهی گیر کردم نمیدونم باید چ کنم. ۱۲ سافت دبروز تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم .کلش رو فقط فکر کردم.من فقط ی راه دارم ک توام باهاش مخالفت شدید داری نمیدونم باید چکار کنم .فقط دوس دارم خدا ۲ سال بندازم جلوتر این روزا بگذره.تصمیمم یجوریه ک میترسم باعث ابروم بشی اما واقعا راه دیگه ای ندارم

شنبه هفته پیش باهم اومدیم شمال.برای کار کردن و خال برداشتن.راستش خیلی خوشحال بودم ک میخوام حداقل ۱ ماه پیش تو باشم.فقط منو تو .نه مزاحم باشه نه استرسی نه چیزی.اما واقعیتش اینه ک اخلاق هامون خیلی بد شده خیلی بحث میکنیم خیلی دعوا میکنیمدیروز ۵ ابان بود و تو از بیرون اومدی رفته بودی تلفن رو درست کنی بازم بوی قلیان میدادی.ی تاریخ زدم روی تلفن ک یادمون نره ک چندبن بار بهت گفتم قلیان نکش و کشیدی.خیلی باهم صحبت کردیم درباره رفتارامون اخلاق هامون.تو گفتی بخوایم اینجوری باشیم صد تا شوهر من و صد تا زن تو بگیری باز همینه قصه .یجورایی ی بن بست میخوریم.خلاصه اینکه باز بهتر بودبم .امروز مرغ درست کردم(بالاخره بعد از ۱ هفته موفق شدم).مرغ درست کردم گفتم برنج 


امشب پروفایلت رو عوض کردی ک اگر من مردم گریه ممنوع!ناراحتی ممنوع! زیرش هم نوشتی( به نفسهای خسته این گرگ نگاه کن دنیارا برای کسی دریدم که مرا به سگی فروخت )دیگه مطمین شدم از چی ناراحتی و از کجا ازم دلخور شدی.ولی اینو نخواستی ک بهت بگم حقیقت رو


امروز کلاس زبان داشتم بازم اومده بودی از دور ماشینت رو دیدم اگر اشتباه نکنم

ناهار مهمون مادرت باباطاهر بودیم سحر هم رفته بود مشهد. اوجان حالش خوب نبود خاله رفته بود پیشش.امروز غروب اومدی ک وسایل رو ببری.خیلی پژمرده شده بودی راستش دلم ریش شد خواستم همونجا بگم چته یا ب ی بهونه ای زودتر برگردم ب توام بگم بیای باهات صحبت کنم.بگم چرا اینجوری شدی تو ک خودت منو از زندگیت انداختی بیرون دیگه چته؟ از چی ناراحتی ک این شکلی شدی؟ میدونی دلم خیلی برات تنگ شده.بعد از باباطاهر رفتیم سنگ شیر با فاطمه دایی کلی صحبت کردیم تا بقیه اومدن.امید هم اومد.چقدر دوس داشتم الان بجای اینکه این متن رو اماده کنم بهت پی ام میدادم و ساعت ها در این باره صحبت مبکردیم ک حتی سلام هم ب هم ندادیم با امید نه اون نگام کرد و ن من نگاه اون.چقدر دلم برات تنگ شده عزیزکم. بازم بغض دارم ولی باید عادت کنم ب این بغض و گریه ها.مراقب خودت باش خیلییییی


اقا دیروز رفت سیمین برای ناهار با عمو صفر(قند گرفته حالش خوب نیست رفتن دکتر)نبودی ک خوشحال باشم از رفتن اقا و بریم بیرون.نبودی ک بهت بگم زودتر بارهاتو بده.امروز اس دادم ک بی زحمت برنامه نرو رو نصب کن فایل های صوتی عباس منش رو برام بریز بذار خونه شاواجی ولی جواب ندادی.البته منتظر جواب هم نبودم ها چون اخلاق هاتو میدونم .ولی در کل خیلی دلم برات تنگ شده.امروز از صبح بیقرارتم اونم خیلی زیاد.طوری ک احساس میکنمم هیچی سر جاش نیست.کاش بودی دام خیلی برات تنگ شده.خیلی خیلی مواظب خود باش زندگیم


سلام امروز ۱۳ ماه شهریور هست.سری قبلی ک بحثمون شد من بهت گفتم این رابطه رو نمیخوام چون اگر اعتماد نباشه بی فایدس.و تو گفتی اگر الان هستم بخاطر اعتمادمه.یعنب الان ک نیستی از بی اعتمادیته.

نمیدونم چطور شد و چی شد فقط میدونم ک چهارشنبه داشتیم قسمت ۱۴ شهرزاد فصل ۳ رو میدیدیم. ولی بحثمون شد دلخور شدیم انگار از هم.پنجشنبه ب ابراهیم اس دادم راجب اون مساله ک ببینم با سحر ب کجا رسیدن ک گفت میخوایم بیایم همدان.بخاطر همین رفتیم سیمین من بهت پی ام دادم ک میریم سیمین توام نوشتی اکی خوش بگذره.

اما دیگه خوش نگذشت چون وقتی برگشتیم بهت پی ام دادم ک کلاس زبانم از ده و نیم افتاده ساعت ۸ونیم خواستم بهت بگم نیای اما تو خوندی ک جواب ندادی

فرداش بهت زنگ شدم جواب ندادی.بعد از ظهر تولد رها دختر منا بود مشغول بودم شبش حنابندان دعوت بودیم زنگ زدم اس دادم خبری ازت نبود.ک بالاخره ۱ جمله نوشتی زنده ام نگران نباش.فقطططط همین.الان چند روزه خبری ازت ندارم چون میدونم نخوای نمیتونم برگردونمت.حتی بهم نگفتی چته و مشکلت چیه.اما بنظر من باز مشکل برمیگرده رو اعتماد نداشتن.شب پنجشنبه پسره پی ام داد ک سحر رفته ب مهران گفته ک فلانی گفته مهران برای کندن با دوس میشه.و اصرار داشت ک باید ب سحر زنگ بزنه. رابطه ی ما خوب نبود ک بخوام برات توضیح بدم.گوشی رو دادم ب سحر تورو بلاک کردم.سحر با پسره چون نت نبود کم و بیش صحبت کردن.نیومدم ازت بپرسم مشکلت چیه یا برات توضیح بدم.چون جواب تمام این سال ها شد یک کلمه ک زنده ایم نگران نباش


چقدر دیدم ب تو عوض شده از دیشب تا امروز ک ات صحبت کردم فهمیدم تو خیلی کارا بخاطر من انجام دادی خیلی شرایط سختی رو تحمل کردی ک اینروزارو باهم تجربه کنیم.هرچند ک قرار بود تنهاباشی و یهویی شد ک جور شد.میدونی میخوام ازت معذرت خواهی کردم خیلی کارا برای من انجام دادی اما من کاری انجام ندادم برات.کاش میشد ی روز منطقی و دور از ناراحتی صخبت میکردیم و من ازت معذرت خواهی میکروم و میگم حلالم کن برای تمام پل هایی ک پشت سرت شکستی بخاطر من. دیشب با سحر و زهره کلی صحبت کردیم کلی درد و دل کردن و فهمیدم کلی چیزارو از دست دادی و الان ک باید پیشت باشم نیستم.تو صبرت خیلی زیاد من نمیتونم تنهایی این همه اتفاقات رو تحمل کنم.کاش یکم از تو یاد میگرفتم.اونروز ک میخواستم با سحر برم بیرون ب تنها کسی ک تونستم بکم بیای تو بودی (قبل اینکه بفهمم فاطمم هست) من مثل تو نیستم من هرجا ک ناچار باشم به تو رو میارم .خیلی مراقب خودت باش خیلی.کاش یکم زمان تند تر میرفت و توام ی زندگی برای خودت تشکیل میدادی نگران تنهاییت نبودم.ک ببینم کسی نیست باهاش صحبت کنی.برات ارزوی دلی شاد دارم و لبی خندون.و اینکه میخواستم جریان اون مهدی رو کامل بهت بگم ک مثل سری های قبل اون سوتفاهم ها برطرف شه(مثل همون امامزاده ک زفتیم و صحبت کردیم)اما الان تصمیم دارم بذارم ب من بدبین باشی و متنفر.ک راحتتر بری سمت کسی دبگه ک تنهاییات رو پر کنه.خیلیییی مراقب خودت باش


امروز نرفتم بیرون اصلا.مثل جنازع افتاده بودم ولی خب بنظرم باید کتار بیام باهمه چی.یکم حالم بهتر شه میرم همدان.من خواستم ک جدا شیم میدونم.همش بخاطر شک های ت بود حقیقتش منم بهت شک کردم

احساس میکنم دلیل این همه قهر و اشتی هات اینه ک خانوادت کسی رو برات انتخاب کردن یا کسی اومده تو زندگیت من ک مشکل ندارم با خوشبختیت اینو از ته دلم برات ارزو میکنم ک فقط شادیتو ببینم.چند بار بهم گفتی خودت رو بکش و این چیزا اما من حتی دلم نمیاد چیز بدی ازت تو ذهنم بگذره کاش خوشبخت باشی حتی بدون من


امروز از لج تو ی ماشین بوق زد رفتم سوار شدم .یهو ب خودم اومدم ک دارم چکار میکنم گفتم میشه وایسی حالت تهوع دارم هرجی گفت چرا چیه بیا ببرمت دکتر نتونستم حتی نگاش کنم الان نمیدونم اصلا چ شکلی بود.لامصب حداقل ی تهمت بهم میزدی ک میتونستم حداقل تو این شرایط انجامش بدم . بدم ازت میاد


امروز اومدی شیراز.سر حال تر از سری های قبلیت بودی خوشحال بودم عزیزم.اومدی کلی تهمت زدی طبق معمول ک خوش گذشت دیشبو. نمیدونم دیشب چی بود ک باید خوش میگذشته ولی فکر کنم بخاطر نرفتم درمانگاه بود .امروز شنبه بود من رفتم پاپ اسمیر یاد بگیرم از دوستم ک پیش دکتر هست گفت شنبه بیا و اینکه با دکتر صحبت کرده بود برای پورسانتی بعدش هم رفتم بانک.خداروشکر پاپ اسمیر و فیش ها و تاریخ و ساعتش مشخص بود تو کیفم بود.اما دیگه حوصله روبرو کردن نداشتم.بذار ازم متنفر باشی.گفتی همه وسایل رو بیار همه رو بهت دادم حتی چیزی ک رو تخت مینداختم.امشب نه چیزی زیرم انداختم نه بالش دارم.کلی بچه ها بهم خندیدن و گفتن بیا اینو ببر و اونو ببر.اما نمیخوام اگر تو راحت میشی از اینکه من رو چوب بخوابم بذار بهوابم تو ب چیزی ک میخوای برسی فقط.رفتی دارو هم بردی بدون اینکه فکر کنی من باید چ کنم تو شیراز.امشب واقعا دلم گرفته کلی غروب گریع کردم و کل وسایل هات رو حتی کرم تتراساکلین رو هم گذاشتم کنار.حس غذا درست کردن نداشتم مثل چند شب اخیر.ساندویج گرفتم اما نتونستم ۲ گاز بیشتر برنم راستی تو این ۴ روز ۴ کیلو کم کردم نمیدونم خوشحال باشم یا نه.اما برو بسلامت خیلی دلم شکستی .حتی عید هم این حس رو نداشتم ک امروز داشتم .الان ساعت ۹ هست و من میخوام فقط بزور بخوابم ک فقط امروز تموم شه.خداحافظتتتتتتتتتتتتتتتت مراقب خودت خیلی باش حتی اگر نبودم یا اونقدر بد شده بودم ک اگر روزی دیدیم نشناختیم.


پارسال اینموقع منو خاله ثریا مانی رفتیم امامزاده یحیی توام اومدی رفتیم اب انار خوردیم نشستیم تو ماشین تو کوچه دعای جوشن خوندیم.امسال حتی حس خوندنش رو نداشتم مراسم رفتیم اما فقط گوش دادم.خیلی خاطره ها باهم داریم ک باید فراموش کنم همشو امیدوارم از پسش بربیام.کاش میشد امشب حلالم کنی ک اگر یروزی نبودم فکرم پیش تو نباشه ک حلالم نکردی.مرسی برای بودن های قبلت اما گند زدی ب همه چی 


حالا ک داری میخونی،همه چیز رو میخونی بذار اینم ب عنوان اخرین حرف بهت بگم.

دیروز همش فکر بابات بودم خیلی نگران تو و خواهرات بودم بیشتر از همه تو ک کلی مسئولیت رو دوشته

زنگ زدیم ب مادرت فهمیدم درست درومده با خودم فکر کردم ک درست نیست تو این شرایط تنهاش بذارم اون الان کسی رو نداره هرچی هم ک بدی کرده باشه جواب دادنش حقش نیست.زنگ زدم بهت حال بابات بپرسم بعدش گوشی شارژش تموم شد.حقیقتش رو بگم انتظارم نداشتم زنگ بزنی اما خب خیلی ناراحت شدم ک حتی ی زنگی نزدی ک بگی شارژت تموم شد من کار دارم باید برم.کلی بعدش فکر کردم بچه ها اومدن اونجا با ابراهیم صحبت کردم حقیقتش فهمیدم چقدر در حقم ظلم کردی ت تنهایی. بخاطر هیچی همش بهم تهمت میزدی و اخر سر میگی اگر بهت شک داشتم کشته بودمتون اما نمیدونم پس دارم تقاص چ گناه و کار نکرده ای رو پس مید م.کل زندگیمو ازم گرفتی طوری ک الان شدم مسخره دهن همه،همه دارن میپرسن کی میری قبلش بریم ال کنیم بل کنیم.اونیکی میگه فلان کن بهمان کن.کی تموم میشه ریگه میری ازمایشگاه بعدش؟شیراز بهتره بمون همونجاو  کلی حرفای دیگه.

در حق من خیلی بدی کردی بخشیدمت اما فراموش نمیکنم کاراتو.ک حتی پتو هم ازم گرفتی.ک بخاطر ی مواد لعنتی تهدیدم میکنی میام تو خوابگاه.بعدش میری من بخاطر اون ۴تا تیکه وسایل و مواد نیومدم هه همون دو تا تیکه وسایل برای من ک روزه بودم مهم بود اصلا شام و سحری هم از بیرون میخریدم داخل چی گرمش میکردم؟وضو ک میگرفتم کلا لباس گرم میپوشیدم عین زمستون چون چیزی زیرم نبود ۴ صبح هم مسلما سرد.درسته  برای ت هیچی حساب نمیشن اما تو شرایط من دنیایی بود ک ازم گرفتیش.بعدش بردیم در خونه دوستم ک زنگ بزن.کارات یادم میاد میبینم خیلی فرق کردی اره ذات تو همین بود.اون از کتک زدنات اون از در قفل کردنات اینم از قهر کردنات اینم از تهدید کردنات.با فاطمه چ فرقی میکنم من؟شوهرش کم میاره ماشین رو ازش میگیره توام ی جور دیگه.یا دارو ازم میگیری یا تهدیدم میکنی اینا رسم دوس داشتن نیستن اینو یادت باشه. کسی این کارارو خودتم کنه ناراحت نمیشی؟بعد میگی تو از ناموسمم برام مهم تری کدوم ناموس؟یکی از این کارارو ب سر خواهرات اوردی از ترس دلخور شدنشون ؟ نه هیچکدومو 

شیراز بودم صد بار گفتی خواستی بیای بهم بگو اما صد بار بهت گفتم من خط رو باید انتقال بدم بروی خودت نیاوردی.تویی ک خیلی حساسیت ها و دردسر های منو میدونستی اما بازم انگار نه انگار ،فقط برات مهم بود ک من وسایلم رو میارم کامل یا نه اما ابردی من واست مهم نیست.بخاطر وسایل خودت اومدی تا در خونه ما اما وسایل خودم رو نیاوردی و بهم گفتی بمونه بهد عید فطر.چطوریه ایوب تا بعد عید فطر فریز شده؟

اینا رو گفتم ک ارزش واقعی منو تو زندگیت بدونی ک عمل نشون دهنده همه چیز هست چ عشق چ دوس داشتن چ علاقه و حتی تنفر.نگاه رفتارهات کن خودت بگو کدومش هست.خیلی مراقب خودت باش همیشه برام مهم بودی و هستی.مراقب خودت پدرت باش همیشه دعا میکنم برای خوب شدنش.خداحافظ


امشب اصلا دلم نیومد برم بیرون.حوصلم نشد.رفتیم بیرون میشه گفت خوب بود از وقتی ک برگشتع بودم جایی نرفته بودم همش گوشی گوشی گوشی. منو با یکی معرفی کردن بنظر پسر خوبی بود. شبیه تو بود ی سری رفتاراش.

خلاصه ک قرار شده یکی دو روزی فکر کنم.با فاطمه هم قرار شده هفته ای ۲.۳ بار بریم بیرون.امروز در کل از بقیه روزهای این هفته بهتر بود یکم دلم باز شد.تازه فهمیدم چیزی ک ادم رو روانی میکنه همین گوشی هست ک تو مدام میگفتی چرا نمیری تو نت


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها